اميرصدرا (ميش ميش ماما)اميرصدرا (ميش ميش ماما)، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

ميش ميش ماما

سکوت طولانی

1393/11/25 9:10
858 بازدید
اشتراک گذاری

دلیل سکوت طولانیم سکوت ابدی عزیزی است که غم از دست دادنش سکوتی در زندگیم به پاکرد

 

روز پنج شنبه نه بهمن صبح خیلی زود بلند شدم میدونستم روز پرترافیکی دارم شب دوجا قرار بود بریم براهمین باید کارامون رو زود انجام میدادیم درضمن طول روز هم کارای زیادی داشتم باهم صبحونه خوردیم با دایی مهدی تماس گرفتم که قراربود باهم یه جایی بریم که خودش تنهایی رفته بود بعد آماده شدم باهم رفتیم خونه مامان جون من کار آرایشگاه داشتم انجام دادم رفتیم خونه بعد ناهار کلاس داشتم رفتم بعدش یه دعوت شام داشتیم شب هفت نوه عمه بزرگ آوا خانوم بود آماده شدیم رفتیم بعد شام برگشتیم خونه مامان جون چون تولد دایی مهدی بود همه منتظر ما بودن که کیک رو ببرن همه کارایی که طول روز داشتم علاوه بر پرترافیکی بودن یک تلاش قشنگ بود ولی من میدونستم که استرس و دلهره دارم احساس میکردم دلیلش کارای خونه جدید و مسئله بسته بندی وسایلو و تمییز کردن خونه جدیده چون کسی که خونه رو بهش فروخته بودیم اصرارداشت که هرچه زودتر خونه رو تخلیه کنیم ولی خونه جدید هنوز از کاراش مونده بود شب خیلی خوش گذشت

 فردا صبح بعد صبحونه قرارشد بریم خونه جدید یکم تمییز کنیم سه تایی راه افتادیم ولی من باز چقدر اروم بودم یه چیزی باعث میشد اصلا حرفی نزنم اروم وبی صدا کار میکردم وسطا تو وبابایی شوخی میکردین که یه صدایی ازخودت دربیار که بدونیم زنده ایی ولی من چیزی نمیگفتم ساعت نزدیک سه بود که یهو فکر کردم که دیگه دارم خفه میشم نمیتونم دیگه کار کنم به بابایی گفتم میخوام برم خونه میایی یانه بابایی  گفت هنوز وقت هست یکم دیگه تمییز کنیم من دست توروگرفتم دوتایی پیاده تاخونه رفتیم  داشتیم ناهار میخوردیم که دده جون زنگ زد صداش میلرزید اروم گفت میخوام یه چیزی بگم ولی باید خونسرد باشی موندم گفت دایی منصور فوت کرده موندم اخه چرا چی شده یه چیزایی گفت ولی من دیگه چیزی نمیشنیدم فقط گریه میکردم یهو چشامو باز کردم دیدم تو با لرز به من نگاه میکنی رومو کردم اونور که نبینی دوباره تلفنم زنگ زد دایی مهدی بود گفت مامان جون نمیدونه ماهم نمیتونیم چیزی بگیم بیا باهم جریانو بگیم اصلا نمیدونستم چیکارکنم لباس آماده کردم هم برای خودم هم برای تو به بابا زنگ زدم جریانوگفتم اومد دنبالمون رفتیم خونه مامان جون ،فقط خدا میدونه اون یه ساعتی که خونه مامان جون بودم و داشتم شرایط رو برای گفتن جریان آماده میکردم چجوری گذشت اما به خودم اومدم دیدم تو ماشینیم داریم میریم تهران بابا با تو موندین دلیلشو نمیدونم ولی مثلا داشتیم مامان جونو بهش کلک میزدیم که چیزی نشده توراه سیل میومد چقدر بارون تند تند میومد من شنیده بودم که تو بارون دعا براورده میشه یه جور خاصی بودم خیلی اروم مطمین به ارحم الراحمین بودن همش با خدا حرف میزدم میگفتم هیچ چیز دست خدا سخت نیست میتونه ،خیلی شب سختی بود الان هم که مینویسم اصلا باورم نیست همش چشم به راه دایی ام ، کاش میشد واقعا کاش میشدچقدر جاش تو این دنیا خالیه چقدر نبودش عذاب آوره هر وقت مامانم رو میبینم بغض تو گلوش واشک تو چشاش رو حس میکنم نمیشه از خدا چیزی رو به اجبار خواست ومصلحت الهی رو باید پذیرفت.شاید دیونگی است ولی باوجود این ناراحتی ها وقتی میبینم باز مجبوریم شاد باشیم و روزهای خوشی هم داشته باشیم و باید بخندیم شادی کنیم عروسی بریم گردش بریم اعصابم داغون میشه، خیلی مسخره میاد برام ولی تسلیم سرنوشتم  

این پست به زودی البته انشالا تکمیل خواهد شد ولی به جهت پبغام دوستای عزیز گذاشتم تا شروعی دوباره باشه برای نوشتن پستای پسرگلم 

 

 

پسندها (6)

نظرات (4)

الهام
31 شهریور 94 12:18
الهی!!! چقد ناراحت کننده خدا بهتون صبر بده ایشالا که روحشون قرین رحمت الهی باشه
مامان و باباي امير
پاسخ
مرسی الهام جونم خدا رفتگان شما روهم بیامرزه من دل ودماغ هیچی رو نداشتم براهمین پیامت بی جواب مونده معذرت میخوام پسر گلتو از طرف من ببوس مثل همیشه نسبت به من لطف داشتی
مامان راحله
2 مهر 94 16:29
ان شالله خدا رحمتشون کنه و به شما صبر بده
مامان و باباي امير
پاسخ
ممنون از لطفتون عزیزم خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
مامان ریحانه
7 مهر 94 17:29
تسلیت میگم نسرین جان خدا رحمت کنه عزیز از دست رفتتونو و خداوند روحش را قرین رحمت الهی قرار بده و به شما صبر عطا کنه
مامان و باباي امير
پاسخ
ممنون عزیز خدارفتگان شماروهم بیامرزه
(̲̅P̲̅)(̲̅E̲̅)(̲̅G̲̅)(̲̅A̲̅)(̲̅H̲̅)
17 آذر 94 19:40
آنجـــــــــــا که دلت گرفت و هیچکــــــس حـــــــــرف تـــو را نفـــهمیــــد و از هـــــمه جــــــا و هـــمــه کــــــس نا امیــــــد شـــــــدی بـــــدان ایـــن یـــــک دعـــــوت اســـــــت از کــــسی که از رگ گـــــــردن به تـــــــو نزدیــــک تـــر اســــــت و از همــــــه مـهــربــــان تــــر و با مــعــرفـــت تــــــر اســـــــــت... خــــــــــــــــــــــــــــــدا